آینه ام را برابر آینه ات می گذارم



چه خاکی برداشته اینجا!

یهو یادم افتاد یه صفحه سوت و کور وبلاگی هم بین زندگی ای که به توییتر و اینستاگرام و تلگرام پیچیده دارم.

نام کاربریم و پسوردمم یاد نمیومد ،بین نُت هام پیداشون کردم و چه عجیب که یادداشت کرده بودم.

عجیب تر اینکه وقتی به اینجا نگاه میکنم دلم نمیگیره،انگاری بهم نشون میده چقد تغییر کردم و فکر میکنم از مرحله گیر کردن تو زمان عبور کردم .



از وقتی که وبلاگ داشتم ،همون قدیم قدیما که تو بلاگفا بودم ،با هیجان میومدم پست مینوشتم نظر میخوندم نظر مینوشتم، همون موقع ها که یه عالمه دوست خوب ِ وبلاگی داشتم و کلی چیز ازشون یاد گرفتم ،حتی بعدش که بلاگفا توی ِ یه تیر ماهی  یهو زد تموم خاطراتمو پروند و یه بخش خیلی زیادی از آرشیو م پرید  و دیگه ماه به ماهم به وبلاگم سر نمیزدم ،بعد ترش که دیدم نه کلا این وبلاگ نصفه و نیمه که یه بخشی از خاطراتم توش هست و خیلیاش نیست رو نمیخوام و دیگه دست و دلم به نوشتن توش نمیرفت،حتی بعدترترش که پاشدم اومدم اینجا  و فضاش غریب بود برام و آدمایی که بهشون عادت کرده بودم نبودن و دیگه واقعا فقط یه وقتایی میرفتم و میومدم ببینم هست اون وبلاگی که زدم و از بین اونایی که دنبال کردمشون چندتایی رو که پستاشون به دلم نشسته بودو میخوندمو میرفتم ،حتی حالام که وبلاگم شده یه صفحه ی بی روح ؛همیشه ی همیشه به ماه اسفند که میرسید یهو دلم میلرزید که ریحان جان نمیخوای یه پستی تو وبلاگت بذاری حتی با اینکه ممکنه کسی نخونه .
برعکس خیلیا که ته اسفند میشینن برنامه میریزن واسه سال جدید و هدفاشون،
منکه ته اسفند میرسم ؛به خودم میگم دختر برگرد پشت سرتو نگا ببین چی بهت گذشته، چیکارا کردی که نباید میکردی و چیا باید انجام میدادی و ندادی.
بعد دلم آروم میشه .
به خودم میگم اینهمه اتفاق خوب و بد افتاده ولی تو اینجایی، ته این سال واستادی،تموم نشدیو تمومش کردی.

وقتی مطمئنی و میدونی که هیچی درست پیش نمیره اونوقته که میترسی.آدم تو تاریکی ممکنه نترسه،بالاخره شبم صبح میشه دیگه نه؟ولی این تاریکیش فرق داره.نمیدونی کی صبح میشه،نمیدونی اصلا صبح میشه یا همه چی تو تاریکی تموم میشه؟دیوارا بلندن،نور رو نمیبینی و باید پاشی بری دنبال نور ولی نمیتونی،راهو بلد نیستی.مجبوری بشینی همونچا و اینقد منتظر بمونی تا صبح بشه،تا بالاخره صبح شدن بتونی زنده بمونی.اینه داستان این روزای ما.

دلم بدجور میسوزه برای اینترن و رزیدنت و پرستاری های رازی.بیشتر از حجم استرس وحشتناک این روزا،وقتی میدونی دقیقا چه خبره اون توو،وقتی میدونی بدون ماسک دستکش و گان و الکل هستن و اسمشونو خط مقدم ِ این روزاست حالت تهوع میگیرم.تاریخ هیچ جوری نمیتونه از پس  نشون دادن اینهمه قتل عام و جنایت بر بیاد.چجوری تو تاریخ میخوان بنویسن یه دوره ای بود یه ماه دوماه سه ماه روزی بیست تا  سی تا مرگ داشتیم واسه ایست قلبی و پنومونی و انفولانزا؟خیلی وقته گم شدیم تو تاریخ


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خاص پاشایی-هواداران مرتضی پاشایی دانلود خلاصه کتب دانشجویی کیلینیک طب سوزنی دکتر محسن پرچمی رزین اپوکسی بازرسی ایمنی آسانسور جرثقیل لیفتراک| صدور گواهی سلامت کتابخانه امام خمینی یزد Jenny به دنبال یک زندگی جدید tagtak